Sunday 14 August 2011


حاجی عزم الدین در باره بخش دیگر رخنه اطلاعاتی درمیان ارتش افغانستان می گوید:
همچنان ما بعد از يك دوره تلاش موفق شديم تا شماري ازافسران تحصيل كرده در شوروي را كه در پايگاه هوايي بگرام به كار مشغول بودند، درشبكه ارتباطي خود تنظيم كنيم. اين افسران بدون آن كه مسعود را به چشم ديده باشند، با شورواشتياق زيادي پيام ارسال مي كردند و حاضر به همكاري بودند.  اين افسران اعضاي حزب حاكم خلق بودند. جبهه پنجشير به اطلاعات حاصل از درون پايگاه بگرام بسيار نيازمند بود. طبق نقشه مسعود، افسران افغان را دريك شبكه ارتباطي تنظيم كرديم. مسعود نحوه كار اين شبكه را طراحي كرد كه براساس آن، به هريكي ازين افسران دستگاه هاي مخابره كوچك را توزيع كرديم كه مكالمات آن به آساني قابل شنود نبود. برد مخابراتي اين دستگاه ها زياد نبود. مرحله نخست ارتباط از بگرام تا گلبهار را تحت پوشش قرارمي داد. مرحله دوم، برقراري ارتباط از گلبهار تا دره شتل واقع درنزديكي دهانه پنجشير بود و مراحل بعدي ارتباط در همين فواصل عيار شده بود. مسعود از طريق همين شبكه به ظاهر ساده، از تمامي تحركات روس ها به سوي پنجشير و مناطق متصل به آن با خبر مي شد. اين افسران گمنام خدمات زيادي را براي نجات قرارگاه هاي استراتيژيك پنجشيراز گزند بمباران هاي وحشت بارانجام دادند. جالب اين بودكه افسران مستقر در بگرام كه زنجيره انتقال حساس ترين عناصر اطلاعاتي را تا به عمق دره پنجشير تشكيل داده بودند، بدون هيچ امتياز و درخواست مادي از مسعود حمايت مي كردند. بعد ها مسعود خود تصميم گرفت تا  وضع اقتصادي اين افسران مورد بررسي و تحقيق قرار گيرد. مدتي بعد مسعود دستورداد كه به شماري از افسراني كه با قبول خطرات مرگ و زندان، كوچكترين مانور هاي ارتش شوروي بر ضد جبهه پنجشير را گزارش مي دادند، معاش لازم پرداخته شودكه اين دستور به طور منظم مورد اجرا قرار مي گرفت.
 
واقعه نزده هم :
منبع : حاجي عزم الدين
اداره شماره پنج « خدمات اطلاعات دولتي» تحت امر دكترنجيب ، مركز اصلي سازماندهي مبارزه بر ضد مسعود به شمار مي رفت. اما مأموران نفوذي مسعود در بخش هاي مختلف اداره پنج فعال بودند. مسعود شخصا با اين فعالان( البته به طور غيرمستقيم) رابطه داشت و اطلاعات حساس را از همين منابع به دست مي آورد. مسعود براي من وظيفه داده بودكه فهرست مطولي از كاركنان اداره پنج را تهيه كنم. ما درين فهرست كه از داخل رياست پنج دراختيار ما قرار گرفته بود، افسران وكارمندان خاد را طبقه بندي كرده بوديم و مي دانستيم كه چه كساني وابسته به جناح خلق حزب حاكم اند و كدام يك از آنان در شاخه حاكم پرچم عضويت دارند. درجه موقف اين افراد در حزب را نيز مشخص كرده بوديم. حلقات وابسته به ساير تنظيم ها از جمله حزب اسلامي را نيز درداخل رياست پنج كشف كرده بوديم. مسعود با استفاده از گروه هاي خاص، از تمامي افراد شامل درفهرست تقسيم بندي شده، به نفع خود استفاده مي كرد. اما بعد ها مطلع شدم كه مهره هاي اصلي ارتباطي هاي مسعود در رياست پنج، درواقع كساني اند كه در تصميم گيري هاي اصلي و اجراي عمليات مهم بر ضد مسعود شريك اند. مسعود نفوذ خود در رياست پنج را تا آن جا گسترش داده بودكه بعد ها وهاب معاون رياست و فرد ديگري به نام سيداكبر اهل روستاي كورابه ولايت پنجشير به طور منظم كليه اطلاعات كليدي و حياتي را از كانال هاي پوشيده دراختيار مسعود قرار مي دادند.( وهاب همان کادر اطلاعاتی است که دربرنامه ریزی ها به خاطر ترور مسعود فعالیت می کرد وظاهرا در اعزام تروریست ها به پنجشیر مشارکت می کرد) تا جايي که شاهد بودم، مسعود اين افراد را از نزديك نمي شناخت و شايد هيچ گاه موفق نشد آنان را از نزديك ملاقات كند. شگرد برقراري تماس مسعود با عوامل وفادار به خودش در دستگاه هاي دولتي، تأمين روابط غيرمستقيم از طريق افراد عادي و ناشناخته بود. اما دربسياري حالات حساس كه خطر جدي مي توانست حتي زنده گي افراد را با مرگ تهديدكند، مسعود با استفاده از روابط خويشاوندي و عاطفي افراد، دساتير و پيام هاي خود را به آدرس هاي معيين ابلاغ مي كرد. بسياري اوقات مسعود ناگهان به وسيله افراد خاص، با چهره هاي برجسته حكومت درتماس مي شد كه براي اين افراد مهم، بس تكان دهنده و ترسناك مي نمود. مسعود از كساني براي تأمين اين گونه روابط استفاده مي كرد كه زنداني كردن آنان هيچ سودي براي حكومت نداشت و تازه اين كه حكومتي ها به مصلحت خود نمي ديدند كه با سركوب و انتقام گيري از افراد عادي، دشمني مسعود را پيش خريد كنند. جنرال هاي معروف شمال از جمله جنرال جلال رزمنده، جنرال آصف دلاور،جنرال شاه آغا و داوود پنجشيري فرمانده نظامي جلال آباد با مسعود رابطه ديرينه و عميق داشتند. استدلال جنرالان حکومت اين بود كه آنان نسبت به كشور و سرزمين مشترك ما-  افغانستان-  هيچ گاه خاين نيستند. آنان پيام داده بودند؛ هر امري راكه از جانب مسعود براي آنان صادر شود، عملي خواهند كرد. اطلاعات حساس و كليدي از سوي همين افسران بلندپايه منتقل مي گشت و برنامه ها براي ترور مسعود و سركوب مراكز تجمع فرماندهي پنجشير بي اثر مي گشت.
 ما زماني به ميدان بعضي مسايل اطلاعاتي مهم پرتاب مي شديم كه سرازيری اطلاعات از كانال هاي مختلف دولتي به مسعود شدت مي گرفت و نوعي فوران اطلاعاتي به وجود مي آمد. مسعود دريك چنين فضايي، ترجيح مي داد كه سمت دهي وبررسي كدام يك از موارد اطلاعاتي را به دوش ما بگذارد. در واقع وقتي هجوم اطلاعات به حدي مي رسيد كه مسعود توان رسيده گي به آن ها از دست مي داد، پي گيري قضيه به من سپرده مي شد.
در ماه هاي آخر رياست جمهوري ببرك كارمل ( نيمه دوم دهه شصت) نخستين بسته هاي اطلاعاتي در باره مذاكرات پنهاني مقامات شوروي و پاكستان در اختيار مسعود قرار گرفت. در ابتدا فكر مي شد كه مسعود اين اطلاعات را از طريق شبكه هاي سرپوشيده درميان نظاميان شوروي وافغان به دست آورده است؛ اما بعد از مدتي مطلع شديم كه اين مسأله براي نخستين بار از سوي پدر دكترعبدالله ( لغمان) ( دکتر عبدالله لغمان از نزدیکان مسعود بود و اکنون از مقامات اداره امنیت افغانستان به شمار می رود) كشف شده بود. پدر دكتر عبدالله لغمان مردي مدبر و زيرك بود و او توانسته بود كه از مذاكرات و معامله پاكستان وشوروي بر سر افغانستان پرده بردارد. مسعود به اين نتيجه رسيده بود كه روس ها در صدد خروج از بن بست جنگ افغانستان اند.ظاهراَ هدف ازين تماس ها، جلب كمك پاكستان درامر خروج مسالمت آميز ارتش شوروي از افغانستان بود.
مسعود درين بازي نقش خود را در چندين جهت دنبال مي كرد. وي همچنان توانسته بود كه رابطه اش با دكتر نجيب را تا مدت هاي طولاني حفظ كند. ما حتي تا مراحل نهايي، ازين ارتباطات آگاهي نداشتيم. مسعود چنان كه بعد ها گفت؛ دكترنجيب قلاب هاي مختلف ارتباطات را به سويش پرتاب كرده بود تا او را در يك پروسه طولاني، به نفع عمليات خاد، مصروف نگهدارد. مسعود برين مسأله وقوف داشت كه حفظ رابطه از سوي دكترنجيب، براي رسيدن به دوهدف صورت مي گرفت:
يك : ايجاد مقدمات عملي براي تشكيل يك دولت ائتلافي با شركت حزب دموكراتيك خلق و شوراي نظار تحت رهبري احمد شاه مسعود
دو: ارسال زیگنال اشتباه به كليه طيف هاي مجاهدين ضد دولت، براي نشان دادن رابطه مسعود- نجيب كه هدف از آن منزوي كردن مسعود در ميان گروه هاي رقيب مجاهدان بود. حسام الدين مأمور رابطه از سوي نجيب با مسعود بود كه تماس ها براي ايجاد يك دولت اعتدالي ميان مجاهدين جمعيت و حزب حاكم خلق را به پيش مي برد. نماينده بعدي دكتر نجيب عبدالله طوطا خيل بود كه سعي مي كرد نقاط نظر مشترك ميان دكتر نجيب ومسعود را مشخص كند. يكي از موسپيدان قوم جاجي به نام گل بت خان نيز مدتي وارد ماجرا شد و مأموريت وي نيز، ايجاد نزديكي ميان دو طرف بود. درآخرين بار،گل محمد كوهستاني به عنوان نماينده دكتر نجيب با مسعود روابطي برقرار كرد اما فعاليت ها مقارن زماني بود كه به قول مسعود، حكومت تحت رهبري حزب دموكراتيك خلق، آخرين توانايي خود براي بقا را ازدست داده بود. تعبير نظريات مسعود آن بود كه كنار آمدن با حكومت نجيب به معني اتحاد يك شخص زنده با يك شخص مرده است.
نجيب در عين حالي كه پل تماس هاي سياسي را استوار نگهميداشت، برنامه هاي ترور مسعود را نيز يكي پي ديگر طراحي مي كرد. همزمان با تلاش براي كشف نقاط نظر مشترك با مسعود، پرونده كشتن مسعود به هر بهاي ممكن، همچنان بر روي ميز دكتر نجيب قرار داشت. شخصي به نام باقي خان كه در مجتمع مسكوني مكروريان هاي كابل زنده گي مي كرد، چندين بار پروژه هاي مختلفي را براي كشتن مسعود روي دست گرفت كه همه در نيمه راه به ناكامي انجاميدند. باقي خان در اداره پنجم فعال بود واز نزديكان غلام فاروق يعقوبي وزير امنيت دكتر نجيب به شمار مي رفت. اشتباه باقي خان اين بود كه وي كساني را براي كشتن مسعود نامزد كرده بود كه قبلا از طريق شبكه هاي خاص، با مسعود رابطه داشتند ودر امور عمليات استخباراتي تابع فرمان مسعود بودند. درهمين آوان يك افسر پائين رتبه به نام ضابط وهاب اهل روستاي زمان كور پنجشير كه دستيار فرمانده پادگان شماره هشت در غرب كابل بود، به عنوان داوطلب ترور مسعود ثبت نام كرد. تداركات براي آماده كردن ضابط وهاب به سرعت انجام گرفت و وسايل بسيار پيچيده وپيشرفته آدم كشي را در اختيارش گذاشتند. اما آقاي وهاب همين كه به دره پنجشير پا گذاشت، راز مأموريت مرگبار خود را براي مسعود فاش كرد واز سوي مسعود به واحد ويژه نظامي موسوم به قطعه مركز گسيل شد.
در سال هايي كه معامله و آزمايش هاي فرساينده اطلاعاتي ميان مسعود و دكترنجيب جريان داشت، تمهيدات آغاز كودتاي شهنواز- گلبدين نيز به سرعت عملي مي شد. مسعود نيز به نوبه خود، از وقوع كودتاي جنرال شهنواز تني، وزير دفاع ناراضي دكتر نجيب، اطلاع كامل داشت. جنرال عزيزالرحمن كه اخبار كودتا را به مسعود منتقل مي كرد؛ به اين نظر بود كه پاكستان تا ميزاني غير قابل بازگشت، براي پيروزي اين كودتا اميد بسته است. مسعود به اين نظر بود كه پاكستان قصد دارد يك گام ديگر، خود را به محور قدرت دركابل نزديك كند. او گفت: پاكستان موفق شده است كه همدستي ميان گلبدين و شهنواز تني را حداقل در سرنگوني دولت دكتر نجيب تحقق بخشد. او گفت:
اين كودتا نبايد پيروز شود و بايد درهم شكسته شود. ما بايد تمامي توان استخباراتي و رزمي خود را براي خنثي كردن اين برنامه پاكستان به كار گيريم.
مسعود به تمامي شبكه هاي نظامي و حوزه هاي مركزي در شهر ها هدايت داد كه براي شكستن ظرفيت نظامي كودتا گران وارد ميدان شوند. مسعود گفت:
هم اكنون جنرال هاي پاكستاني در جلال آباد مركز گرفته اند و به پيروزي حتمي اميدوار اند. اگر اين كودتا به اهداف خود برسد، كوتاه كردن دست پاكستان از گلوي افغانستان، بسيار دشوار خواهد شد.
دکتر عبدالرحمن رهبری عملیات برای خنثی سازی کودتای شهنواز- گلبدین را برعهده داشت.
حاجی رحیم دستیار مسعود می گوید: وقتی دامنه فعالیت های مسعود به ولایات شمال کشانیده شد، دکترعبدالرحمن در رأس هسته اطلاعاتی پنجشیر و وولایات شمال قرار گرفت. در دوره تصدی دکترعبدالرحمن در اداره اطلاعاتی، پیروزی های اطلاعاتی مسعود به اوج خود رسید. آقایان مهدی هاشمی، دکترمهدی و دکتر سحر از نزدیکان دکتر بودند. در سال های 65، 66 و 67 که دکتر عبدالرحمن امور اطلاعاتی را رهبری می کرد، آقایان عزم الدین خان، انجنیر عارف، دولت میرخان، امان الله بارکزی و عبدالله واحدی مشهور به عبدالله لغمان در شورای ویژه عملیاتی عضویت داشتند.
مسعود به دکتر عبدالرحمن گفت:
اگر این کودتا پیروز شود، ما تا سال های متمادی درکوه ها منزوی خواهیم شد وپیروزی را به چشم نخواهیم دید!
حاجی رحیم می گوید:
دکتر عبدالرحمن شعاع عملیاتی خود را به سوی گلبهار وشمالی گسترش داد و شبکه های وسیع اطلاعاتی را برای مقابله شدید با حرکت کودتا بسیج کرد. دکتر عبدالرحمن در تشکیلات افسران نیروی هوایی دولت دکتر نجیب نفوذ داشت و فرمانده نیروی هوایی آقای میرانجام الدین از افسران وفادار به مسعود به شمار می رفت. اگر چه کودتا چیان در بسیاری مناطق در نتیجه کار شباروزی مسعود و دکتر عبدالرحمن، تا حد زیادی توان خود را از دست دادند، اما آن چه به مانور عملیاتی شورای نظار رابطه می گرفت، دکتر عبدالرحمن در بی اثر سازی وسرکوب کودتای شهنواز گلبدین نقش کلیدی ایفا کرد. همچنان پیشرفت های بعدی نشان داد که دکترعبدالرحمن درامر سقوط حاکمیت نجیب و عقب رانی گروه های حزب اسلامی و خلقی ها برای تصرف کابل، استعداد درخشانی از خود نشان داد.
دکتر نجیب پس از ناکامی کودتای شهنواز تنی، تلاش بیشتری به خرج داد تا مسعود را به محور قدرت بکشاند؛ اما این تلاش ها هیچ تأثیری در سیاست های مسعود نداشت. او می گفت:
این حکومت بر لبه پرتگاه رسیده است!
واقعه بیستم :
منبع : فیلم مستند آرشیف جهاد ومقاومت زیر نظر محمد یوسف جان نثار
و صدیق برمک سازنده فیلم های معروف عروج و اسامه 
نقشه حزب اسلامی برای کشتن مسعود
درسال 1364 خورشیدی احمد شاه مسعود به جنگ های گسترده تر در خارج از وادی پنجشیر روی آورد و در یک پروسه چندین ساله جنگ در شمال افغانستان ، شهر تالقان مرکز ولایت تخار را در سال 1367 از تسلط دولت نجیب خارج کرد.  درین ولایت گروه های مختلف از جمله حزب اسلامی گلبدین حکمتیار نیز فعال بودند اما مرکز فعالیت های حزب اسلامی، نواحی مختلف ولایت بغلان و کندز بود.
دریکی از شب های همین سال احمد شاه مسعود در شهر تالفان که از یک توطئه ترور بر ضد خودش آگاهی یافته بود، به ناگاه با پای خودش به همان محلی شتافت که تروریست های مسلح در انتظارش بودند!
حضور مسعود در وعده گاه قتل چنان غیرمنتظر بود که حتی تروریست ها را کاملا دست پاچه کرد. وی قبل از حرکت به مرکز معرکه، به شماري از افراد زیر فرمان خود گفت:
حرکت کنید جایی کار داریم.
مسعود به اتفاق همراهان در چهار راهی نزدیک سینمای تالقان توقف کردند.. سه تن از تروریست ها در همین چهار راهی، قبلا  ساحه آتش خود را به شکل یک مثلث مشخص کرده، تفنگ به دست به حالت آماده باش در انتظار مسعود بودند. این جوانان جزو افراد مؤظف در فرماندهی پلیس شهر تالقان نيز بودند. مسعود ناگاه در چند قدمی تروریست اولی از يك موتر عوضي پیاده شد و با سیمای متعارف، یک راست به سوی تروریست قدم برداشت و دست خود را به نشانه تعارف به سویش دراز کرد. تروریست مسلح که تازه مسعود را شناخته بود، فرصت اجرای عمل نیافت و نا خود آگاه دست راست خود را به سوی مسعود دراز کرد. مسعود در حالی که با دست راست با او احوال پرسی کرد، با دست چپ تفنگش را از وی گرفت و روی گشتاند به سوی تروریست دومی که آن سو ایستاده بود. این صحنه برای جوانی که تفنگ به دست در حاشیه چهار راهی ایستاده بود، تعجب انگیز بود و حتی کوچکترین حرکتی از خود نشان نداد و مانند یک نگهبان وفادار در جایش بی حرکت مانده بود. مسعود با او نیز دست داد و با دست چپ، تفنگش را گرفت. نفر سومی که روحیه خود را باخته بود، مثل آن که از مجموع این صحنه ها درک کرده بود که مأموریت شان افشا شده و مسعود اسلحه نفر اصلی را از وی گرفته است. درحالی که تفنگ در دستش سنگینی می کرد، دست راستش را برای فشردن دست مسعود دراز کرد. مسعود تفنگ او را نیز از دستش قاپید و سپس به همراهانش دستورداد:
این ها را بگیرید!
صديق برمك مي گويد كه مسعود از طريق شبكه هايي اطلاع در خان آباد كندوز كشف كرده بود كه حزب اسلامي شماري از باشنده هاي تالقان را براي كشتن وي مأمور كرده است. به گفته برمک،  شیرآغا یکی از سه تنی که به عنوان مجری حمله ترور به مسعود در نظر گرفته شده بود، یک ماه پیش از ماجرا، به مسعود گزارش داده بود که برنامه ترور وی از سوی فرمانده معروف حکمتیار، بشیر شهادت یار ( بشیر شهادت یار یکی از فرماندهان مشهور حزب اسلامی در ولایات شمال شرق بود. مهمترین برنامه او، محدود ساختن ساحه نفوذ مسعود در ولایات کندوز، تخار وبدخشان بود. او درسال 1368 برشهر تالقان مرکز ولایت تخار حمله کرد ونیروهای مسعود را از آن جا عقب راند؛ اما به سختی شکست خورد و طی جنگ دیگر، همه نیروهایش پراکنده شدند. دو سال آواره بود تا درسال 1370توسط محافظش به قتل رسید.) آماده شده است. پس مسعود حتی المقدور سعي مي كردكه بدون نياز اشد، در شهر تالقان ظاهر نشود و معمولا شب ها به طور اعلام نشده ، از راه هاي فرعي به قرار گاه هايي وارد مي شد كه چندان محل آمدورفت مجاهدين نبود. او از نقطه حركت تروريست ها آگاه بود و محلي را كه حادثه حمله بالايش روي مي داد، كاملا مشخص كرده بود.
اين حادثه از سوي يوسف جان نثار به طور ديگري تعريف مي شود:
مسعود يك باره به چند نفر از افراد خاص كه وي را همرايي مي كردند دستورداد كه تفنگ هاي شان را در قرار گاه بگذارند ودنبال وي بيايند. خودش پياده به سوي كشت زار هاي عقب قرارگاه قومانداني امنيه تالقان به راه افتاد و مجاهدين نيز از عقب روان بودند. وقتي نزديك عقب قرارگاه فرماندهي امنيه رسيدند، مسعود راه كج كرد و از راه عقب به سوي قراول ( در ورودی) عمومي فرماندهي امنيه به راه افتاد. حضور ناگهاني وي نگهبانان را متعجب ساخت و او بدون توقف به داخل حياط قرارگاه رفت. به سوي هريكي از افراد قرارگاه ابتدا به نشانه احوال پرسي دست دراز مي كرد، سپس با سرعت تفنگش را مي گرفت و به سوي فرد بعدي به راه مي افتاد. درحالي كه همه مجاهدين قرارگاه ازين حركت مسعود تعجب زده شده بودند، يكي پي ديگر سلاح هاي شان را به مسعود دادند. مسعود سلاح ها را به افراد غيرمسلحي مي سپرد كه او را تا قرارگاه فرماندهي امنيه همراهي كرده بودند. سپس به پنج تن از افرادي كه خلع شده اشاره كرد و گفت:
اين ها را بگيريد!
جریان قضیه چه بود؟
بعد از فتح تالقان كه نيروهاي تنظيم هاي مختلف از جمله حزب اسلامي هم درآن مشاكرت داشتند، انجنیر بشیر شهادت یار از چهره های برجسته حزب اسلامی در شمال افغانستان تصمیم می گیرد که احمد شاه مسعود را  در شهر تالقان ترور کند. او سه تن از جوانان تخاری را که در تشکیلات پلیس شهری تالقان عضویت دارند، آماده می کند که مسعود را در جریان یک کمین در مسیر شهری تیرباران کنند.
بشيراحمد يك جوان هفده ساله عضو حزب اسلامي باشنده شهرجديد تالقان اين مأموريت را داوطلبانه برعهده مي گيرد. جلسه برنامه ريزي ترور در شهرك خان آباد برگزار مي شود كه در آن انجنير بشيرشهادت يار، مأمور حسن و سيدجليل برادر فرمانده سيد جمال حضور داشتند. سيد جمال همان فرمانده حزب اسلامي درشمال بود كه حدود سي تن از نخبه ترين فرماندهان تحت فرمان مسعود را در جريان يك كمين در شمال به قتل رسانيد وخودش بعد از مدتي از سوي مسعود به دام افتاد و پس از ارجاع به يك دادگاه علني، به دار آويخته شد. طبق اعترافات بشيراحمد، انجنير بشير شهادتيار به وي مي گويد:
براي شما ننگ است كه مسعود از دره پنجشير بيايد و بالاي شما حكومت كند. شما بي وقار شده ايد. ما با مسعود دشمني نداريم اما نمي خواهيم كه پنجشيري ها بالاي وطندار هاي تخاري ما زور بگويند و آمري كنند. من مي خواهم كه شما خود، شهيد وغازي شويد!
بشیراحمد در اعترافات خود می افزاید: من شامل گروه گشت ( گزمه) فرماندهی امنیه تالقان بودم و می توانستم با استفاده از رمز عبور شبانه ( نام شب) کاروان موتر مسعود را متوقف کنم. من به شهادت یار پیشنهاد کردم که بهتر است در بدنه موتر مسعود ماین دارای قدرت انفجاری وسیع را جا به جا کنم تا خودم و هیچ یکی از کسانی که جزو گروه آتش حساب می شوند، افشا نشویم. اما شهادت یار برایم گفت:
انفجارماین شخص مورد هدف را به طور کامل از بین نمی برد. مثلا یک پا و یا دوپا و یک دستش را قطع می کند و شخصی که هدف قرار گرفته زنده می ماند. درین حمله اگر مسعود دو پا ویا دست وپایش را هم از دست بدهد، چانس پیروزی ما را درگرفتن تخار باطل می کند.
 پس من تعهد کردم که همراه با سه تن از همراهانم در چهار راهی شهر، کمین می گیریم و من به عنوان مأمور گشت شبانه روی جاده ایستاده می شوم تا موتر مسعود را که معمولا شبانگاه ازین مسیر عبور می کند، فرمان توقف بدهیم. شهادت یار پرسید که چه گونه عملیات حمله به مسعود را انجام می دهید؟ من گفتم:
 دو تن از همراهانم با اسلحه پی کا و راکت سرشانه ی نوع آر،پی،جی در دو سوی چهارراهی کمین می گیرند. من موترمسعود را برای مبادله رمز عبور شبانه متوقف می کنم وسپس درعقبی را می گشایم تا تشخیص کنم که چه کسی درمیان موتر نشسته است. هرگاه مسعود در جلو یا عقبی کابین موتر حضور داشت، دروازه موتر را با شدت می کوبم وخودم با سرعت به فاصله سه متر عقب می روم. آنگاه گروه آتش، موتر را با تمام سرنشینان آن زیر رگبار آتش قرار می دهند. اگر مسعود درموتر حضور نداشت، آهسته دست تکان می دادم که موتر می تواند حرکت کند. اما شبی که باید عملیات را انجام می دادیم، من مأمور گشت شبانه نبودم و  نام شب از طریق نفرات ارتباطی شهادت یار درداخل مجاهدین تالقان به نام ( آفتاب- ابر) برایم رسید.
در آخرین دور دیدار با شهادت یار در خان آباد، او برایم گفته بود که زود تر ازین چانس طلایی استفاده کنید که افتخار نصیب خود شما تخاری ها شود؛ ورنه مجاهدین قوم گجر، حاضر اند که این مأموریت را عملی کنند. وی گفت شما این کار را انجام دهید که خانه وزن و پول را نصیب شوید. هردختری را که بالایش دست بگذاری، برایت خواستگاری کرده و هردوی تان را روانه خانه بخت می کنیم. او ابتدا برایم پنجاه هزار افغانی تحویل داد. وقرار بود که بعد ازعملیات و کشتن مسعود، مبلغ سه صد وپنجاه هزار افغانی دیگر برای ما ارسال کند. اما من همان شب در صحن فرماندهی امنیه تالقان بازداشت شدم.
مسعود بعد از اعترافات و طی مراحل پرونده این جوانان، دستور داد که از حبس رها شوند؛ اما این جوانان دیگر اجازه بازگشت به وظیفه درفرماندهی امنیه را نیافتند.

واقعه بيست ویکم
منبع : مشتاق
اسیری به سوی مشتاق حمله ور می شود
در سال هاي حملات پياپي بر دره پنجشير ( اوايل دهه شصت) نظاميان، سپاهيان انقلاب و شبه نظاميان زيادي در تركيب ارتش دولت به ميدان هاي جنگ اعزام شده بودند. عده زيادي ازين افراد با شگرد هاي جنگي آشنايي تجربي نداشتند و بعد از يك نوبت درگيري در منطقه، راه خود را گم مي كردند و در بستر تنگ دره، راه فرار به روي شان بسته مي شد و لاجرم به دام مي افتادند. من هم از ديدن آن همه اسير و بازرسي از آنان خسته شده بودم. در مورد اين اسيران يك نكته از قبل واضح بود:
دستور مسعود براي آزادي اكثر اين اسيران به زودي  به كليه قرارگاه هاي جبهه ابلاغ مي گشت. من در ميان آن همه اسيران هراسان، غمزده و نادم ،از روي كنجكاوي كساني را مي پائيدم كه علاقه ام را به خود جلب مي كردند و با خود مي گفتم:
اگر اين را به زودي رها كنم ، مي ارزد.
از خونسردي و سطح برخورد شخصي بعضي از اسيران تحت تأثير قرار مي گرفتم. عده زيادي از آناني را كه نوعي استقامت، وفاداري (به حزب و انقلاب و راهي را كه برگزيده بودند) خاموشي و بي نيازي را در سيماي شان مشاهده مي كردم، حتي بدون توجه به گناه يا بي گناهي شان، رها كرده ام.
در گرماگرم انتقال اسيران به زندان چاه آهو، چشمم به پهلواني افتاد كه بدون اعتنا به همه چيز، نشسته بود و از هيچ كس،هيچ چيزي طلب نمي كرد. من كه بالطبع به سوي  آدم هاي سركش و مقاوم كشيده مي شوم، او را چند دقيقه نگريستم. گوش هاي پهلوان شكسته و مانند لوله هاي كوچك گوشتی در سرش چسپيده بودند. گردنش نسبت به سر كوچكش كلفت تر به نظر مي آمد. تصميم گرفتم كه كار بازجويي او را اول تر از ديگران تمام كنم. اما نخست از احوالش با خبر شوم تا زود تر از ديگران " درحقش مردي" كنم.
سه نفر مجاهد در طرف راست و سه تن ديگر در جناح چپش نشسته بودند. از پهلوان احترامانه خواستم كه روي چوكي مقابلم بنشيند. وقتي رو به رويم نشست، به سوی فهرست اسامی زندانیان نظر انداختم. اما ناگهان ضربه سهمگيني بر صورتم كوفته شد و حس كردم كه از چشمانم آتش پريدو ديگر نفهميدم. نمي دانم كه چه مدتي بعد، اندكي به هوش آمدم وچشم هايم را به چهار طرف گرداندم. متوجه شدم كه كشمكش سختي در ميانه اتاق جريان دارد و صداهاي خشمگين و كلمات ركيك به گوشم نشست. ضربه ديگري مرا از جا پراند و رو به زمين فرش شدم. گيچ و درد مند غلتي زدم اما وزني به سنگيني كوه روي پشتم خوابيد. صداي ضربه و كشاكش چند نفر را مي شنيدم. كمي هوشم به جا آمد و ديدم كه نگهبانان من با پهلوان درگير اند اما پهلوان روي پشت من نشسته است و با مشت هاي سخت، گاهي به چپ و گاهي به سوي راست حواله مي كند. چون به سختي ضربه ديده بودم، تلاش براي رهايي از زير زانوان وي در آن لحظه برايم مقدور نبود. متوجه شدم كه دير با زود در برابر ضربه هاي شش تن ازمجاهدين ازپا در مي آيد. لحظاتي پس، هشياري ام را دو باره به دست آورم و ديدم كه مجاهدين با شدت و خشم به شانه ها و دست هاي پهلوان مي كوبند اما پهلوان تمام تلاش هاي خود را به كار مي بست كه اگر بتواند، تفنگ يكي از آنان را از چنگ شان بگيرد و آن گاه كار همه را يكسره سازد. ميدان منازعه در اتاق به حدي تنگ بود كه هيچ يك ازآنان فرصت تيراندازي به سوي مهاجم را از دست داده بودند و حتي الامكان سعي داشتند تا پهلوان را در موقعيتي دفاعي قرار دهند تا وي موفق به ربودن تفنگ شان نشود. در زير سنگيني بدن پهلوان خرد شده بودم. اوگاه خيز بر مي داشت تا گوشه يك تفنگ را به چنگ بيارود، قنداق تفنگ ديگري ازعقب يا از جناح راست و چپ به فرقش كوفته مي شد و او دست هاي نيرومندش را در برابر ضربه هاي تفنگ ها سپر مي ساخت و به مبارزه مرگ و زنده گي ادامه مي داد. من همچنان رو به زمين زير سنگيني بدن پهلوان فشرده مي شدم. درين اثنا پهلوان مشتي به سوي يكي از مجاهدين حواله كرد و پايش كمي به سوي دهان من نزديك شد. من شصت پايش را با فشار مرگباري به دندان گزيدم. ديدم نتيجه نداد. شصت پايش هنوز زير دندان هايم بود و در حالي كه  مبارزه براي قاپيدن يك ميل اسلحه را  با قوتي فروكش ناپذير ادامه مي داد، بار ديگر شصت پايش را با قوتي جنون آميز گزيدم... بار سوم ... فشردم و بار چهارم ... متوجه شدم كه حركاتش سست شد و توانش در مقابله فعالانه با مجاهدين ته كشيد و با خشمي توصيف ناپذير به سوي من دور خورد. اين بار قنداق هاي تفنگ پياپي از جلو وعقب بر روي شانه ها وسرش فرود آمدند. نگهبانان به طور دسته جمعي، اين بار فرصت يافتند كه تنه سنگين وي را از روي پشت من به يك سو بغلتانند و دست هايش را به سختي محكم بگيرند. من با بدني كوفته وحالت سرگيچ، به يك سو كشيده شدم؛ اما او با ضربات پا و قوت بازوان خويش همچنان به هر طرف حمله ور مي شد. حالا ديگر قدرت حملات قبلي را نداشت و در میان چنگال هاي شش نفرگير افتاده بود.
انتظار كشيدم حالم بهتر شود. نگهباناني كه با حالتي وحشت زده به دست ها و پاهايش چسپيده بودند، از هر تكان بدن و اندام هايش گاه به يك سو و گاه به سوي ديگر مي غلتيدند و بيم آن مي رفت كه پهلوان موفق شود كه خود را از چنگ آنان آزاد كند و به اسلحه دست يابد. در حالي كه ضربه مهلكي بر سينه و صورتم وارد آمده بود از جا برخاستم و گفتم كه با تمام قوت او را از هر حركتي بازدارند. پهلوان با كلماتي بسيار زشت فحاشي مي كرد و به صورت نگهبانان تف مي انداخت و باز هم تف مي انداخت و مثل يك غژگاو خودش را تكان مي داد و با نگاه هاي خون گرفته اش به سوي تفنگ ها نگاه مي كرد كه در گوشه و كنار اتاق پراكنده شده بودند. قبل از آن كه از جا برخيزم، ديدم كه سر و صورت تمام نگهبانان آلوده به خون است و اين صحنه بسيار وحشت ناك بود. از جا برخاستم و عقب سرش دور خوردم و يك گوشش را با دندان كندم و در ميانه اتاق تف كردم. او به روي من هم تف انداخت. اما خدا را شاهد مي گيرم كه از مقاومت و جسارتش به هيجان آمده بودم. درمقابلش ايستادم وگفتم:
حالا مسأله شخصي درميان آمده ... قسم به خدا كه از ضرباتي كه بر من وارد آوردي مي گذرم... آن چه برمن كرده اي يك امر شخصي است... حالا هم قسم مي خورم كه به قول خود ايستاده ام و ترا رها مي كنم... رهايت مي كنم!
اما پهلوان كاملا از عقل بيگانه شده بود وبه حرف هاي من با فحش هاي ركيك ناموسي و توهين به مقدسات اسلام و زن و فرزند پاسخ داد. منتظر ماندم كه وضعيت دو باره به حالت اولي برگردد. تلاش هاي من براي اثبات از خود گذري شخصي در برابر وي نتيجه ي نداد و پهلوان با تف اندازي و رگبار اهانت هاي غليظ ناموسي و ديني از من استقبال كرد.
بازهم به تلخي گفتم:
به خداوند سوگند كه حالا هم به قول خود ايستاده ام كه رهايت كنم!
واقعا بر پيمان خود ايستاده بودم. اما او بد زبانی و فحش گویی را با ركيك ترين كلمات از سر گرفت و بار ديگر اهانت ناموسي و تعرض به مقدسات را ازسر گرفت.
سرانجام من كوتاه گفتم:
 با تو سياست نمي كردم اما اين بار خدا از تو داد مي ستاند كه تو در هيچ قاعده و قانوني نمي گنجي!
دستور دادم كه دست ها و پاهايش را به شديد ترين شيوه ي ببندند و در سلول انفرادي نگهدارند. تحقيقات را نخست از هم اتاقي هايش شروع كردم. در نتيجه بازجويي معلوم شد كه وي يك شب پيش قصد داشته است كه به هرطريق ممكن، خود كشي كند. اما نگهبان قرارگاه زندان كه خود از اسيران سابقه بود، او را تحريك كرده بود كه خودكشي وي يك عمل احمقانه است و بهتر است به جاي خود كشي، از خود قهرماني نشان دهد وبا استفاده از زور بدني كه دارد، در جريان تحقيقات ، رئيس تحقيق ( مشتاق) را به قتل برساند و بر سلاح نگهبانان دست يابد و همه را نجات دهد. پهلوان پذيرفته بود و عهد بسته بودند كه فردا ، صحنه بازجويي را به صحنه مرگ مجسم براي من و شش نفر نگهبانان تبديل كند. اسير سابقه ي كه پهلوان را به انجام چنين كاري تحريك كرده بود، از مدتي به اين سو درمخابره قرارگاه به كار مشغول بود و ما از وي به خوبي مواظبت مي كرديم. اسیر محرک زبان به اعتراف گشود و ندامت كشيد وتقاضاي عفو كرد. اما من اول به حساب پهلوان بايد مي رسيدم. او را دست و پا بسته به ميدان كشانيدند و او همچنان بر سر ما باران اهانت ناموسي و عقيدتي مي باريد. من گفتم:
حالا در مورد تو مسئوليت ندارم.
او را به نگهبانان خشمگینی که خون از سرو صورت شان جاری بود، تحویل دادم. کسی از آنان صدا زد که من خودم او را به دادگاه جبهه تحویل می دهم. اما حالت روانی نگهبانان به شدت غیر عادی بود و او را با خود بردند. حالا نمی دانم که نگهبانان و یا دادگاه جبهه با آن فرد خطرناک چه رفتاری در پیش گرفتند.
من برگشتم به سوی اسيري كه تحريكاتش باعث اين فتنه شده بود، گفتم:
 كه با تو چه كنم؟
وي به تضرع افتاد و ندامت گويان از من خواست كه از خطايش درگذرم. هرچند حضورش در دستگاه مخابره براي ما خيلي ضروري بود، بي آن كه مسعود از قضيه آگاه شود، كمي پول برايش دادم و گفتم كه برو ازين جا، هرجا كه مي روي، فقط ازين جا خودت را گم كن!
او از آن جا ناپديد شد و ندانستم كه چه گونه از دره خارج شد و به كجا رفت.
واقعه بيست و دوم
 منبع : دادستان مشتاق
درهمین سال  مجاهدان در دهانه پنجشير مردي را به نام شفیع به حالت نشئه بازداشت كردند. او را درحالت مستي به قرارگاه من در روستاي ملسپه حاضر كردند. او از خان هاي شهرك جبل السراج و دارای رتبه نظامی بود. مجاهدان خط ورودي پنجشیر به استقامت گلبهار گفتند كه اين شخص درحالت مستي بي آن كه خود واقف باشد، خط ممنوعه جنگ را عبور كرد و به دره پنجشير داخل شده بود. يكي از مسئولان پاسگاه دخولي به دره پنجشير اظهارداشت كه آنان از قبل گزارش هايي درباره وي دراختيار داشتند؛ اما   اين شخص ناگهان با پاي خودش به سوي پاسگاه آنان نزديك شده و خودش را به چنگ داده است. شخص بازداشت شده لباس نظامي به تن داشت و حركاتش بس متكبرانه و لاقيدانه بود.
گفتم: بنده خدا ... مثل اين كه نمي داني در كجا قرارداري... از رؤيا بيرون شو!
شفيع خان با قيافه جدي و لحني قاطع خطاب به من گفت:
سك ببرك كارمل نسبت به شما شرف دارد... شما اشرار هستيد و ضد وطن هستيد!
بازهم تكرار كرد:
سگ كارمل سر شما شرف دارد!
چند تن از دوستان در قرارگاه مهمان من بودند. حيرت كردم. با خود گفتم اگر مرا شناخته باشد، چه گونه از ترس قبض روح نشده است؟ متوجه شدم كه مرا شناخته است و با سخناني دور از آداب به توبيخ من و مجاهدان ادامه داد. چند گام به سويش نزديك شدم و دريك چشم برهم زدن، سيلي سختي به صورتش كوفتم.  تعادلش را از دست نداد و چشم هايش برق زدند. هنوز شروع به صحبت نكرده بودم كه شفيع خان با سرعتي ديوانه وار مشتي به سويم پراند كه اگرجا خالي نكرده بودم، استخوان صورتم را مي شكست. حمله ناگهاني وي آن قدر غيرمنتظره بود كه مشت وي به صورت يكي ازمجاهدان كوفته شد و بلافاصله او را به زمين زد. تا كمي به خود آمدم، ديدم كه مانند تنه درختي به زمين افتاده است و پوست سرش چپه شده بود. فرياد كشيدم كه چه واقع شده است؟ كسي جواب داد:
همان مجاهدي كه وي او را با مشت كوبيده بود، با سنگ درشتي به ابروي راستش كوبيده است. دستوردادم كه دكتر را حاضر كنند. اگر خونش بيشتري ضايع مي كرد درمدتي خيلي كوتاه جان خود را از دست مي داد.
دكتر با شتاب دست به كار شد اما به سوي من دور خورد وگفت:
در حال مردن است و علايم حيات تا زنوانش وجود ندارد!
فرياد كشيدم: چه مي گويي بچه گور! ( بچه گور یعنی این که پسرت را گور کنی... یک اصطلاح محلی مردم پنجشیر است که بیشتر به دعای بد شبیه است)
من از عقوبت كار معذب بودم. از ظهور ناگهاني مسعود بيم ناك بودم. او درين چنين حالات، به سرعت وارد معركه مي شد و مرا به خاطر زيرپا كردن اصول وشريعت به باد انتقاد مي گرفت و حتي در حضورديگران با من خشونت مي كرد.
شفيع خان  هنوز زير مداواي دكتر قرار داشت كه از خبر آمدن مسعود نگران شدم. ولي از مسعود خبري نبود و كار معالجه بيمار شخصا درحضور خودم پيشرفت داشت و حوالي شام، تلاش هاي ما نتيجه داد و شفيع خان چشم باز كرد. بالاي سرش رفتم و گفتم:
خانه خراب ... خوب شد كه جور شدي...
او راست درچشمان من مي ديد. فكر كردم كه حالا به قول من" آدم" شده است. بارديگر از وي سوال كردم:
طالع داشتي كه صحت مند شدي و تشويشي نيست. اما حالا بگو كه با خوب هستيم يا بيرك كارمل؟
شفيع خان با همان لحن اولي گفت:
يك بار برايت گفتم كه سگ كارمل نسبت به شما شرف دارد!
مثل مار تاب مي خوردم كه اين شخص لجوج و گستاخ از روي چه انگيزه ي اين طور با من سخن مي گويد. سوال كردم كه مرا مي شناسي؟
گفت: سر دسته اشرار را كي نمي شناسد؟
درهمين سوال وجواب بوديم كه قبل از آمدن مسعود، آوازه آمدنش به گوش رسيد و من به حالت دردمندي به سوي شفيع نگاه مي كردم. اما اگر چه دربرخورد هاي اولي از وقاحت عجيب وي غضبناك و متنفر شده بودم ؛ اما راستش كه شجاعت و بي باكي وي نيز مرا به شدت تحت تأثير قرارداده بود.
وقتي مسعود و باديگاردهايش سر رسيدند، شفيع خان را رها كردم و به پيشواز مسعود شتافتم. وي ماجرا را از من جويا شد. جريان قضيه را همراه با فحش هايي كه شفيع خان بر سر ما باريده بود، برايش شرح دادم. مسعود با چهره حيرت زده به روايت من گوش داد و سپس به خنده افتاد. از من پرسيد:
خودت چه فكرمي كني در باره اين شخص؟
من همان حرف قلبم را بازگو كردم:
آمرصاحب... به خدا من فكر مي كنم كه اين شفيع خان يك كاكه است...اگرچه منصب دار است و...
مسعود كه همچنان ازتأثير برخورد قاطع و ديوانه گي هاي شفيع غرق درلبخند بود، بدون مقدمه دستور داد:
 رهايش كنيد... اين طور كه هست چه دليلي داري كه نگهش داشته اي!
البته مي دانستم كه مسعود درهرحالتش او را آزاد مي كرد. اما ازته قلب بايد اعتراف كنم كه خودم نيز خواهان رهايي اش بودم. بنا به سفارش من، باديگارد ها، برايش صابون و ماشين ريش آوردند وسروصورتش را درست كرديم. يك موتر چهاردروازه روسي كه درخدمت من بود، دم درقرارگاه توقف كرد و من به اتفاق شفيع خان به درون موتر پريديم و موتر به سوي روستاي عنابه به حركت درآمد.
در راه محتاطانه از وي سوال كردم:
بنده خدا چرا اين گونه با ما رفتار كردي؟
با لحني متغييرگفت:
راست بگويم لج كرده بودم!
گفتم: حالا چطور؟
گفت: حالا انديوال شديم!
تبديل حالت وي مرا متعجب ساخت.
بيش از ده سال ازين واقعه گذشت.
بهار پيروزي (سال 1371) همراه با جنگ هاي داخلي فرارسيد. من كاملا از ياد برده بودم كه شفيع خان كجا رفت و با چه سرنوشتي گرفتار آمد. درآن زمان نيز رئيس اداره بازجويي رياست امنيت بودم. روزي اطلاع دادند كه كسي مي خواهد با توملاقات كند.  درآن روز ها صد ها تن با من بر سر بازداشت ويا قضاياي اقارب شان با من ديدار مي كردند و پي كار خود مي رفتند. گفتم :
بگوئيد كه بيايد!
درگشوده شدو مردي به درون دفتر پا گذاشت كه در نخستين لحظه او را شناختم. آغوش گشودم :
شفيع خان... تو كجا واين جا كجا؟
شفيع خان مطلع شده بود كه من رئيس تحقيق امنيت هستم و به ديدنم آمده بود. اين بار او به آرامي صحبت مي كرد و از آن شفيع خان ده سال پيش كاملا جدا افتاده بود. با گرمي از وي استقبال كردم. آخر سراز وي سوال كردم:
يك سوالم را جواب بده شفيع خان كه ... چرا درآن سال كه به چنگ ما گرفتار آمده بودي، آن چنان با بي ادبي وخشونت و غضب با ما سخن گفتي؟
شفيع خان گفت:
لج كرده بودم.
همان آخرين سخنش را به ياد آوردم كه در درون موتر جيپ برايم گفته بود!
شفيع خان ادامه داد: من يك خان زاده هستم و تا آن هنگام درزنده گي از جانب هيچ كسي سرزنش نشده بودم و هرگزدر تصورم نمي آمد كه كسي بر من تحكم كند و حتي به صورتم سيلي بكوبد.
مي داني مشتاق؟ بعد از رهايي از چنگ تو، اين داغ سال ها در دلم شاخه و پنجه مي كرد كه كاش مشتم به صورتت كوبيده مي شد؛ اما افسوس كه نشد! من همانم كه بودم. برخلاف تصور شما، من يك مسلمان بودم و حالا هم مسلمانم!
واقعه بيست وسوم:
منبع : حاجي عزم الدين
همکاری نظامیان شوروی
در سال هاي جنگ با ارتش شوروي، برنامه مسعود به هدف ايجاد "چند پنجشيرديگر" با شدت ادامه داشت؛ اما از حيث انتقالات ادوات مخابره و فرآورده هاي فرهنگي به ديگر ولايات شمال با دشواري هاي سختي رو به رو بوديم. هم ساكنان نواحي خارج ازپنجشير وهم نفرات ارتش شوروي مي دانستند كه تنها من از سوي مسعود اجازه داشتم كه عمليات رخنه ونفوذ و حفظ روابط با واحد هاي سيار و ثابت ارتش شوروي را با استفاده از روابط شخصي و مصرف پول واجناسي كه سربازان شوروي به آن علاقه مند بودند، دنبال كنم.
درناحيه "قلاتك" دره سالنگ شخصي به نام باقي درحاشيه گذرگاه عمومی دكان كوچكي داشت .  روس ها در رفت وآمدهاي شان ازين شاهراه، رابطه بسيار خوبي با باقي خان داشتند. من نيز با این دکاندار رشته آشنایی بافتم. يك روز از باقي پرسيدم:
تو چه گونه با افسران و سربازان روس اين گونه مناسبات نزديك داري؟
باقي گفت:
درچندين باري كه مجاهدين از فراز دامنه ها به سوي كاروان اكمالات شوروي تيراندازي مي كردند و جنگ سختي در مي گرفت، شماري از سربازان روسي كشته مي شدند واجساد شان دركنار جاده باقي مي ماند و يا درميان دريا مي افتاد.  شوروي ها درپيدا كردن اجساد مرده گان شان بسيار حساس اند. حتي حاضر به تلفات بيشتري اند؛ مشروط بر اين كه موفق شوند اجساد نظاميان خود را از ميدان جنگ نجات دهند و با خود ببرند. من با درك اين موضوع، چند بارآنان را درپيدا كردن مرده هاي شان ياري رساندم و حتي آنان را به دريا رها مي كردم و اجساد درميانه امواج آرام آرام از منطقه آشوب زده به سوي جبل السراج منتقل مي گشت و آنان درنواحي پائين تر، اجساد شان را از دريا مي كشيدند و از همكاري من ممنون مي شدند.  آنان بالاي من زياد اعتماد دارند و هرچه از آنان طلب كنم، فراهم مي كنند.
 گفتم:
باقي خان، من هم برايت پول مي دهم ، بعضي كارها را تنظيم مي كنم، مرا هم كمك كن!
باقي گفت:
هر كمكي كه از دست من برآيد درحق تو هم دريغ نمي كنم!
مقداري پول به باقي دادم و از وي خواستم مرا افسران روس كه همراه با كاروان هاي شان ازين مسير عبور مي كنند، معرفي كند.
باقي خان وعده كرد مرا با يك افسر روس كه مسئوليت ترافيك شاهراه سالنگ به سوي شهرك مرزي ایری تام (حيرتان)  را برعهده دارد، معرفي كند كه در بدل مبادله اجناس الكترونيكي جاپاني و بعضي اشياي خرد و ريز ديگر ساخت چين و هند و ... به زودي تحت تأثير قرار مي گيرد و بناي رفاقت مي گذارد. من با اطلاع ازين نوع مناسبات كاملا خصوصي نظاميان شوروي، ازين جنس آلات نزد خود نگه مي داشتم. مرز جبهه ما با روس ها درگذرگاه سالنگ، ناحيه قلاتك بود. يك روز باقي خان زمينه ملاقات مرا با يك دگروال ( سرهنگ) روسي درحاشيه دورتر از جاده فراهم كرد. يك راديوي ظريف ساخت جاپان را با خود به ميعاد گاه بردم. افسرروسي قبل ازهر چيز ديگر، به سوي راديو با علاقه مي نگريست. من برايش گفتم:
اين را براي شما تحفه آورده ام
افسرخيلي خرسند شد و آن را گرفت وازمن سپاسگزاري كرد. من كه ازين نوع معامله ها با نفرات روسي تجربه كافي داشتم ؛ قدمي به جلو برداشتم تا فضاي اعتماد را بهتر سازم. بلافاصله ده نوت يك هزار افغانيگي را با حرمت به سويش دراز كردم و گفتم :
قبل ازهرچيز، اين ها را به نشانه رفاقت از من قبول كن!
افسرروسي ازين حسن نظر ناگهاني من عميقا تحت تأثير رفته بود. به زودي فهميدم كه اين افسربه ظاهر خشن و انظباطي، به طور غير قابل تصور، ملايم، متعارف و خودماني بود و در همان ديدار اولي، دم از وفاداري زد و از طريق يك ترجمان تاجكي گفت:
حالا بگو كه من چه كاري مي توانم براي تو انجام بدهم؟
من با لبخندي سوال كردم:
راست مي گويي؟
گفت: مطمئن باش!
با لحن صريح گفتم:
شب نامه و اوراق به زبان روسي را برايت مي دهم ... تو آن را ميان سربازان تان درقرارگاه بگرام توزيع كن!
افسر روسي بي درنگ قبول كرد:
درست است. بده اوراق را ... مي برم همان جا توزيع مي كنم و اگر درقرارگاه هاي كابل هم بخواهي، شب نامه ها را پخش مي كنم!
من به قول وي بي باور شدم. با خودگفتم : چه طور ممكن است براي انجام اين كار معتقد شده باشد؟ چطور ممكن است ازعهده انجام اين كار برآيد؟
پرسيدم:
واقعا مي تواني اين كار را كني؟
او عادي جواب خود را تكرار كرد:
درست است... بده اوراق را!
گفتم: اگردروغ گفتي، درمسير اين شاهراه از طرف مجاهدين ما اسير مي شوي!
با بي اعتنايي سرتكان داد:
اوراق را بده و باز خواهي ديد كه چه خواهد شد!
به نظر ما اجراي اين مأموريت بسيار مهم ؛ اما براي آن افسر روسي فوق العاده خطرناك بود. اميد زيادي هم براي تعميل موفقانه اين برنامه نداشتيم. براي آغاز كار، به مجاهدين مستقر درسالنگ دستور داديم كه حين رفت و برگشت كاروان گشتي يا اكمالاتي شوروي ها ، از آزار و اذيت و تهديد اين افسر روسي پرهيز كنند. درهر حال اوراق هشدار آميز به زبان روسي در پاكستان به وسيله انجنيراسحق ازفعالان برجسته ژورناليزم وابسته به جميعت اسلامي تهيه و ارسال شد. در اين اوراق خطاب به نظاميان روسي گفته شده بود:
شما روس ها در كشور ها تجاوز كرده ومسئوليت اين همه ويراني و خون ريزي را بردوش داريد. شما بيهوده به اين مملكت هجوم برده ايد و هيچ گاه چانس پيروزي نداريد. درين سرزمين جنگ و جهاد برضد شما شروع شده است و مجاهدين با ايمان قوي و توكل به خداي عالميان عليه كفار روس مي جنگند. شما بايد ازين جا برويد  و زنده گي تان را نجات بدهيد...
مواردي كه در شب نامه ذكر شده بود، متنوع بود و ما چندي منتظر نتايج مأموريت افسر روس بوديم. سرانجام اطلاعات پراكنده ي از كابل و بگرام دراختيار ما قرار گرفت. در گزارش ها گفته مي شد كه نظاميان روسي درپايگاه بگرام بعد از آن اوراق زرد رنگي را مطالعه مي كنند، به وحشت مي افتند و سعي مي كنند اوراق زرد را از ديگران پنهان كنند.
دركابل نيز آوازه هايي در مورد پخش شب نامه در مجتمع روس ها دهان به دهان مي گشت. پخش موفقانه شب نامه به زبان روسي در ميان واحدهاي شوروي، ازهمه اول تر، شبكه هاي كشفي و اطلاعات آنان را سراسيمه ساخته بود.
گذشته ازين، ما براي تأمين رابطه زميني با جبهات ولايت تخار با چالش هاي مرگبار و پيچيده ي رو به رو بوديم. پايگاه هاي مسعود در آن ولايت به اكمالات لوژستيكي نياز داشتند. ما ازداشتن ابزار هاي هوايي محروم بوديم و مسير طولاني زميني از پنجشير به سوي ولايات شمال نيزعمدتا دركنترول شوروي ها و افراد حزب اسلامي حكمتيار قرار داشت. رسانيدن مواد اكمالاتي از طريق عبور از كوه ها و دامنه ها، كم از كم شش روز را در بر مي گرفت.
علي رغم چنين مشكلات ، اكمالات جنگي به شيوه هاي سنتي و با استفاده از مسيرهايي كه ساكنان محلي به آن آشنا بودند، صورت مي گرفت. درين ميان سامانه ارتباط مخابراتي پنجشير با ولايت تخار با مشكلات به مراتب بيشتر مواجه بود. ما به منظور تأمين ارتباط با مراكز خود درتخار و ديگر مناطق، نوعي مخابره دوربرد ساخت انگليس را دراختيار داشتيم . اين دستگاه ها، يك مشکل فني داشت كه ما را در موقعیت ناگوار قرار می داد. باطري اين مخابره ها به سرعت از بين مي رفت واضافه برآن، قواعد استفاده از اين نوع باطري ها ايجاب مي كرد كه باز كردن باطري ها پس از فلج شدن، خطر انتشار شعاع لايزري را به همراه داشت. ابن باطري ها همين كه از استفاده خارج مي شدند، بايد درعمق يك متري زير زمين دفن مي شدند. نياز داشتيم كه باطري هاي جديد را از پاكستان به پنجشير و جبهات شمال وارد كنيم. اين بتری (باطري) ها نسبتا به آساني ازپاكستان براي ما مي رسيد اما براي انتقال آن به مراكز ديگر درشمال نيازمند يك مسير مطمئن بوديم. همين ترافيك روسي حاضر شد كه در بدل برخي امتيازات كوچك مادي، باطري ها را همراه با كاروان اكمالاتي شوروي، به مراكز ما درتخار منتقل كند. ما بعد از آن موفق شديم كه بسياري چيز هاي ديگر را در صندوق ها بسته بندي كرده و با استفاده از همكاري اين افسر روس به تخار ارسال بداريم. سرمعلم نظام از مجاهدين جميعت اسلامي كه درمسير ورودي ولايت تخار دكان كوچكي داشت، بسته هاي ارسالي را از افسر روسي تحويل مي گرفت. آن عده مشاوران روسي و افسران نظامي آنان كه درآن سال ها به نحوي با ما رابطه داشتند، هيچ گاه رابطه خود  را چه در زمان جهاد و چه بعد ازتشكيل حكومت مجاهدين درافغانستان قطع نكردند. حتي درزمان حكومت كرزي و سقوط طالبان برخي ازآنان كه به مناسبت هاي مختلف به افغانستان سفر كردند، به ديدار ما آمدند.


واقعه بیست و چهارم
منبع : مشتاق
در نیمه اول سال های دهه شصت، دوره توفانی حملات شوروی و ارتش دولت کارمل به پایان می رسید و مسعود فرصت یافت که در امور تحقیق متهمان نوعی سیستم نظارتی سخت تر از گذشته را اعمال کند. من برین حقیقت وقوف داشتم که وی از رفتار قاطع و ترسناک من در برابر جاسوسان و دشمنانی که به کشتن و انهدام ما کمر بسته بودند، ناراضی بود. من مخالف رهایی دسته جمعی هزاران فرد مسلحی بودم که با اراده و تصمیم خود شان برای نابودی ما به سنگر ها شتافته بودند. درهمین آوان افسری بلند بالا و زیبایی را که از مسیر بزرگ راه سالنگ به اسارت در آورده بودند، به اداره تحقیق در زندان چاه آهو انتقال دادند. احمد ضیاء برادر احمد شاه مسعود که افسر مذکور را همراهی می کرد؛ توضیح داد که این افسر ارتش بر بنیاد  گزارش قرارگاه مجاهدین ولایت بلخ در سالنگ بازداشت شده است.
این افسر موهای دراز داشت و یونیفورم افسری نظیف و خوش دوختی به تن کرده بود. در نخستین نگاه چنین افاده داد که از هیچ کسی هراس ندارد. مغرور و بی اعتنا بود و به نخستین پرسش های ابتدایی من با دماغ بالا جواب داد. یک لحظه فکر کردم:
این افسر مرا نشناخته است؟
نگاه ها و حرکاتش فرصت سخن به من نمی داد تا برایش حالی کنم که من چه کسی هستم و خودش در چه موقعیتی قرار دارد. با صدای خشکی به سویش دور خوردم:
کی هستی؟ اصل ونسبت کیست؟
به سویم خیره ماند. نمی توانم حدس بزنم که وی در پاسخ من آیا سخنی بر زبان می آورد ویا خیر؟ اما من هرنوع فرصت را از وی سلب کرده و ضربه سختی به صورتش وارد آورده بودم. زیر ضربه های سخت کوچک ترین صدایی از گلویش بر نیامد. دستیاران من دست و پاهایش را در طناب پیچیده بودند. در چنین حالات، علی رغم سرزنش های مسعود عنان هیجان از دست می دادم. شکنجه هایی که من اعمال می کردم، هرنوع آدم را در هم می شکست. کم کم احساس کردم که این افسر با مقاومتی صبورانه، خاموش و خشمناک، شخصیت و غرور مرا به بازی گرفته بود.
گفتم: کی هستی؟
هیچ سخنی نگفت. دم گوشش زمزمه کردم: در کجا افسر هستی؟
فقط گفت: من افسر هم نیستم.
گفتم: لباست چه می گوید؟
کینه جویانه گفت: به منظور اثبات  ضدیت با تو، می گویم که من افسر هم نیستم!
عادت داشتم که در برابر مقاومت مردانه و سنگین، از پا در می آمدم و حس احترام درمن بیدار می شد وآن گاه به هرنوع فداکاری برای متهمی که به شدت عذابش داده بودم، ابراز آماده گی می کردم. درحالی که از ضدیت آن افسر به گریه در آمده بودم، چیزی در من جوانه می زد که برای آرامش خودم و جبران شکنجه، علامت جوانمردی ظاهر سازم تا توازن روانی ام دو باره اعاده شود. به طور قاطع اراده کردم که غیرت این افسر را با یک جوانمردی پاسخ بدهم. این را هم می دانستم که یا همین امشب یا فردا بامداد، از نحوه بازجویی برای مسعود پاسخ ده خواهم بود.
درین اثنا یک گروه از مجاهدین همراه با یک فرد ناشناس  به زندان داخل شدند. من قبل از آن که از اتاق بیرون شوم با عجله به دستیارانم وظیفه دادم که از افسر تیمارداری کنند. گفتم که بدنش را چرب کنید و برایش شیر و مومیایی ( در زبان عوام این ماده سیاه رنگ وتلخ را موملایی می گو یند) بخورانید. خودم به سرعت به دهلیز پا نهادم. به سوی تازه واردان نگاهی افگندم:
بادیگارد های آمرصاحب چه می کنند؟
یکی از افراد کاغذی را به من داد که یادداشتی به قلم مسعود درآن مرقوم شده بود. در پیام کتبی مسعود گفته شده بود که فرد تازه وارد صلاحیت دارد که از جریان بازجویی های سارنوال مشتاق نظارت کند! این شخص درحالی به نظارت از کار های من مؤظف شده بود که افسر بازداشتی در میانه اتاق شکنجه گاه افتاده بود. می دانستم که کسانی از مأموران زندان، شب و روز سرگرمی های روزانه و شبانه مرا به مسعود گزارش می دادند. سعی کردم ناراحتی را از سیمایم بزدایم. به سوی شخص تازه وارد نظر انداختم. قیافه اش خشک و نگاه هایش غیردوستانه بود و گستاخانه به سویم می نگریست. سپس نگاه هایش را به چهار اطراف اتاق گردش داد و از فاصله دورتر به سوی افسر نگاه کرد. درجیب روی سینه کرتی اش یک قلم نوع تورپن جلب نظر می کرد. کفش نوک تیز به پا و پطلون (شلوار) چسپ به تن داشت. اما به طور غیر منتظره، کلاه قره قل کهنه روی سر گذاشته بود. با آن هم این  شخص متکبر که در نظر اول سی ساله به نظر می آمد، با بی نزاکتی  به صحنه نگاه می کرد. در نگاه هایش خواندم که  از همه اول تراز من انتظار دارد که در خصوص رفتار موهنی که با افسر انجام داده بودم، باید پاسخ گو باشم. برایم اتمام حجت شد که مسعود این بار به مجازات و تنبیه من کمر بسته است.
به تندی به داخل اتاق برگشتم. به افسر دشمن گفتم:
به تو یک وظیفه می دهم که اگر اجرایش کردی، رهایت می کنم.
افسر با نگاه های سرکش به سویم نگریست و ساکت ماند. بی باوری از نگاه هایش می بارید. طوری به من نگاه کرد که گویا من قصد تملق دارم که با من رفیق شود. گفتم:
مسعود کسی را فرستاده است تا ترا به دست وی بسپارم. او آمده است که به شیوه خودش از تو بازجویی کند. من که یک کلمه از تو اعتراف گرفته نتوانستم ، ایمان دارم که او نیز به هدف نمی رسد. ناگزیر هستم صلاحیت بازجویی از تو را برای او منتقل کنم. این شخص علاوه بر آن که صلاحیت شکنجه دادن ترا ندارد، قیافه اش نیز نشان می دهد که جرأت این کار را ندارد. من درحضور او با تحکم به سوی تو دور می خورم و می گویم:
ای افسر کمونیست... برای من که اقرار نکردی، برای این شخص نیز یک کلمه اعتراف نکن!
بعد با تمام قدرت به سویت حمله ور می شوم وتوظاهرا برای نجات از ضربات من به سوی بازجویی تازه وارد فرار کن و او را دو دستی محکم بچسب. فهمیدی چه گفتم؟ درین جبهه ای که با خون وگوشت و مغز استخوان هزاران شهید و مبارز و آواره حفظ شده، این مرزا قلم از کجا پیدا شده است که می آید که تا مشتاق را کنترول کند!
 حاجی رحیم دستیار مسعود به این باور است : بعید است که دادستان مشتاق در برابر اوامر مسعود تا این اندازه از خود تهور و لاقیدی نشان داده باشد. مسعود در پی گیری تصامیم و دساتیری که صادر می کرد، بسیار جدی بود و از روی وسواس آن را دنبال می کرد.
افسر با گوشه چشم حرفم را تصدیق کرد. شخص اعزامی مسعود را به داخل طلبیدم و قلم وکاغذ را روی میز گذاشتم و برایش گفتم: بفرمائید!
بازجوی با صلاحیت با لحنی آرام این پرسش ها را برای افسر مطرح کرد:
اسمت چیست؟
چند سال داری؟
برادرت چه نام دارد؟
خواهرت چه نام دارد؟
ناگهان غرش کردم و به بازجو گفتم:
از خواهرش چه می پرسی؟ این افسر نر مذکر است...
به سوی افسر داد زدم:
 تو بی وجدان اصلاح نشده ای... خدا می داند که چه تعداد مجاهدین را کشته ای و ...
لگد پراندم و سپس با مشت وچوب به سویش حمله ورشدم. افسر مطابق سناریوی قبلی ناگهان خیز برداشت و آن مرزا قلم خورد جثه را در بغل گرفت و چنان به وی چسپید که من حیرت زده شدم. بهانه من چاق شد و با شدت به سویش حمله ور شدم و به جای آن که سر وپوز افسر را خورد کنم، ضربات اساسی را ظاهرا از روی اشتباه به سروصورت مرزا قلم وارد آوردم. مثل آدم های وحشی و بی رحم به فحش و ناسزا گویی پرداختم. این طور نشان دادم که دیوانه شده ام و عربده می کشم. لگد سختی را که ظاهرا از روی خطا به کمر مرزا قلم زده بودم، سخت کارگر افتاد که نزدیک بود نقش زمین شود. بازجوی تازه وارد ناگهان به روی زمین خم شد و کفش هایش را گرفت و به دهلیز گریخت. افسر به طور ساخته گی به سویش پرید تا او را پناه گاه خود سازد اما فرد اعزامی مسعود  که بر اثر مشت من دندان هایش خونین شده بود، دیگر درنگ را جایز ندانست و از زندان گریخت.
از نگهبانان پرسیدم: این شخص کی بود؟
گفتند که آمرصاحب او را به حیث یک شخص معتدل که از قانون بازجویی مطلع بود به این جا فرستاده بود و گفته بود که وی جریان بازجویی را نظارت کند و باید نگذارد که مشتاق هرچه دلش خواست انجام دهد.
صبح که از خواب بلند شدیم، به اتاق افسر رفتم و صورتم را به صورتش گذاشتم. صابون و کریم دندان و روی پاک برایش دادم و گفتم:
برادر من هستی... صورتت را اصلاح کن... ازین جا مرخص هستی!
در نگاه های عقده آلود افسر ناگهان شراره ای از عاطفه و اعتماد موج زد و مرا در بغل گرفت.و فقط گفت:
حالا کار من و تو درست شد!
دقایقی قبل از آن که آن جا را ترک کند، به سوی من دور خورد و با صدایی ملایم و متین به صحبت پرداخت:
من در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم. چهره مادر و پدر را به یاد آورده نمی توانم. از اول به داشتن جوانی زیبا و شخصیت سالم شهره بودم. اگرچه صاحب دارایی پدری بودم اما سال ها در انزوا و سختی درس خواندم. برخی اوقات حتی برای خریدن یک قلم محتاج بودم ولی هیچ گاه تن به سستی و ذلت نداده ام. تابع هیچ کس نیستم، حزبی نیستم اما مسلمان هستم. غیر از جوانمردی چیزی را به رسمیت نمی شناسم.
سفارش مکتوبی را به دستش دادم. اشک درچشم هایش حلقه زد و همراه با چند محافظ به سوی دهانه ورودی دره به راه افتاد.
سال ها بعد وقتی حکومت مجاهدین در کابل تأسیس شد، امور ریاست تحقیق وزارت امنیت بر عهده من گذاشته شد. روزی مردی را به داخل دفترم هدایت کردند که درنخستین نگاه او را شناختم.آن افسر زیبا و مغرور، با نگاه هایی متبسم ولبخند آرام به دیدن من آمده بود. او گفت آمده ام تا برایت خدمتی انجام دهم!
به این ترتیب، او آخرین ضربه مردانه گی را بعد از سال ها بر من وارد کرد. من سنگینی این رفتار را تحمل کردم و برای آن که همه چیز به خوبی به پایان برسد، از وی خواهش کردم که از شهرمزار شریف یک قاقمه شتری ( نوعی تن پوش محلی مخصوص ساکنان شمال) برایم بیاورد.  افسر چند روز بعد قاقمه شتری را به عنوان تحفه برایم آورد. و آهسته گفت:
دیگر امر کن!
گفتم: دیگر میان من و تو امرونهی وجود ندارد!
واقعه بیست وپنجم
سند سری جنرال های شوروی
منبع : دادستان محمود دقیق
فرمانده حسین
در سال 1363 که ده ماه از یورش سنگین و آخری ارتش شوروی بر مواضع اساسی مسعود در سراسر وادی پنجشیر می گذشت، اسناد جدیدی به دست مسعود افتاد که تا آن زمان در نوع خود کم سابقه بود. تا امروز کسی نمی داند که کدام یک از شبکه های ویژه اطلاعاتی این سند مهم را در اختیار وی گذاشته بود.فرمانده حسین می گو ید:
اصل این سند از سوی آورنده آن، آتش زده شده بود و صرفا دست نوشته ترجمه آن را به مسعود داده بودند. مسعود سپس گفت که ترجمه این سند دقیق نیست. درین سند وضع محور های جنگی، پنجشیر، هرات وقندهار تحلیل شده بود. درین سند از دره پنجشیر به حیث"غده سرطانی" نام برده شده بود. تهیه کننده گان گزارش گفته بودند که این غده سرطانی را نمی شود جراحی کرد فقط می توان اطراف این غده واکسین زد که با دیگر مناطق ساری نشود.
مسعود گفت: این سند جزوافتخار همه مردم افغانستان به خصوص مردم هرات، قندهار و پنجشیر است.
آقای دقیق می گوید، متن گزارش مشروح به زبان روسی بود که از سوی دوازده تن از فرماندهان و جنرالان وزارت دفاع شوروی و نظامیان ارشد حاضر در میدان های جنگ افغانستان در آن امضا کرده بودند. 

No comments:

Post a Comment